مـــــــــــــــــــکتب خـــــــــــــــــــــــــونه

این مکتب خونه با همه ی مکتب خونه های دنیا فرق داره ! می پرسی چرا ؟ بیا تو خودت می فهمی ...

مـــــــــــــــــــکتب خـــــــــــــــــــــــــونه

این مکتب خونه با همه ی مکتب خونه های دنیا فرق داره ! می پرسی چرا ؟ بیا تو خودت می فهمی ...

عکس های جالب و معنی دار !!

من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم ...
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از هجران می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آئینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگار من!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!
ادامه مطلب ...

مردان چهار زنه !!

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می‌داد.

‌‌ زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می‌کرد. اگرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او تنهایش بگذارد.

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.


اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا بود که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود که اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می‌کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می‌کنیم.او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد، اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: ‌"من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت و تنها و بیچاره خواهم شد" ! بنابراین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهایی‌اش فکری بکند.

اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت:"من تورا بیشتر از همه دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع

راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا تنها نمانم؟"زن به سرعت گفت : " هرگز" و مرد را رها کرد.

ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت:‌"من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"زن گفت: " البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می‌خواهم دوباره ازدواج کنم " قلب مرد یخ کرد.

مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت:"تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید تو از همیشه بیشتر می‌توانی در مرگ همراه من باشی؟ "زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می‌توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ،...متاسفم"! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد:"من با تو می‌مانم ، هرجا که بروی"، تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوءتغذیه، بیمارش کرده باشد.

غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:" باید آن روزهایی که می‌توانستم به تو توجه می‌کردم و مراقبت بودم ..."

در حقیقت همه ما چهار زن داریم! الف: زن چهارم بدن ماست که مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم وقت مرگ ، اول از همه او ما را ترک می‌کند.ب: زن سوم دارایی‌های ماست. هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد.ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارمان کنارمان خواهند ماند. د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می‌کنیم.او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد، اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

برگرفته از جهان

موسوی

دین واندیشه تبیان

خدایا شکرت ...

  http://i1.tinypic.com/o6xmpx.jpg

 

 روزی مردی خواب عجیبی دید . دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند .

هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کار هستند

و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند ،

باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند .

مرد از فرشته ی پرسید : شما دارید چه کار می کنید ؟

فرشته در حالی که داشت نامه ی را باز می کرد ،
گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم

از خداوند را تحویل می گیریم . مرد کمی جلوتر رفت .

باز دسته ی بزرگ دیگری از فرشته گان را دید که کاغذهایی

را داخل پاکت می کنند و آنها راتوسط پیکهایی به زمین می فرستند .

مرد پرسید : شما چه کار می کنید ؟ یکی از فرشته گان با عجله گفت :

اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته .

 مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید ؟

 فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است .

مردمی که دعاهایشان که مستجاب شده ، باید جواب بفرستند

 ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند .

 مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟ 

 فرشته پاسخ داد : بسیار ساده  فقط کافیست بگویند :

خدایا شکر ....  

اتوبیوگرافی !

سالهای 1351-1352

در باغ « بی برگی » زادم

و در ثروت « فقر » غنی گشتم.

و از چشمه « ایمان » سیراب شدم.

و در هوای « دوست داشتن » ، دم زدم.

و در آرزوی « آزادی » سر بر داشتم.

و در بالای « غرور » ، قامت کشیدم.

و از « دانش » ، طعامم دادند.

و از « شعر » ، شرابم نوشاندند.

و از « مهر » نوازشم کردند.

 و « حقیقت » دینم شد و راه رفتنم.

و « خیر » حیاتم شد و کار ماندنم.

و « زیبایی » عشقم شد و بهانه زیستنم. 

                                     «دکتر علی شریعتی»