مـــــــــــــــــــکتب خـــــــــــــــــــــــــونه

این مکتب خونه با همه ی مکتب خونه های دنیا فرق داره ! می پرسی چرا ؟ بیا تو خودت می فهمی ...

مـــــــــــــــــــکتب خـــــــــــــــــــــــــونه

این مکتب خونه با همه ی مکتب خونه های دنیا فرق داره ! می پرسی چرا ؟ بیا تو خودت می فهمی ...

عروسک

فرشته کوچولو

با عجله وارد فروشگاه شدم.

با  دیدن ان همه جمعیت  شوکه  شدم.

کریسمس نزدیک بود و همه برای خرید آمده بودند.

با عجله از بین شلوغی به طرف  بخش اسباب بازی رفتم .

دنبال یه عروسک قشنگ برای نوه ی کوچکم می گشتم،می خواستم

 برای کریسمس،گران ترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم.در حالی که

 برچسب قیمت عروسک ها را می خواندم،پسر بچه ی کوچکی را دیدم که حدود

5 سال داشت.پسر عروسک زیبایی را ارام در بغل گرفته بود و موهایش را نوازش میکرد.

در این فکر بودم که این عروسک را برای چه کسی می خواهد،چون پسر بجه ها اغلب به اسباب،

بازی هایی مثل ماشین و هواپیما علاقه مند هستند . پسر پیش خانمی رفت و گفت:((عمه جان،

مطمئنی که پول ما برای خرید این عروسک کم است ؟ عمه اش در حالی که خسته و بی

حوصله بود جواب داد:((گفتم که،پولمان کم است.))سپس به پسر بچه گفت که همانجا

بماند تا برود و چند تا شمع بخرد و برگردد.پسر عروسک را در آغوش گرفته،

بود.و دلش نمی امد آن را برگرداند . با دو دلی پیش او رفتم و پرسیدم:

(( پسر جان ، این عروسک را برای چه کسی می خواهی؟ ))

جواب داد : (( من و خواهرم چند بار اینجا آمده ایم .

خواهرم این عروسک را خیلی دوست داشت و

 همیشه آرزو می کرد که شب کریسمس،

بابانوئل این را برایش بیاورد. ))

به او گفتم:((خوب شاید بابانوئل این کار

را بکند.))پسر گفت: نه،بابانوئل نمی تواند به

جایی که خواهرم رفته برود.من باید عروسک را به

مادرم بدهم تا برایش ببرد.ازاو پرسیدم که خواهرش کجاست؟

به من نگاهی کرد و با چشمانی پر از اشک جواب داد:او پیش خدا رفته،

پدر میگوید که مامان هم می خواهد پیش او برودتا تنها نباشد.انگار قلبم از تپیدن

ایستاد! پسر ادامه داد:من به پدرم گفتم از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر

بماند.بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت:این عکس را هم به مامان می دهم تا آنجا

 فراموشم نکنند،من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست

 و غصه میخورد. پسر سرش را  پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد .

طوری که متوجه نشود،دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم.

از او پرسیدم: می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم،شاید کافی باشد ؟

او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت:فکر نمی کنم،چند بار عمه آنها

را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.من شروع به شمردن پولهایش کردم

بعد به او گفتم : این پولها که  خیلی زیاد است ، حتما می توانی

عروسک را بخری!پسر با شادی گفت:آه خدایا متشکرم که

 دعای مرا شنیدی! بعد رو به من کرد وگفت:من دلم

می خواست که برای مادرم هم یک گل رزسفید

بخرم چون مامان گل رز خیلی دوست دارد،

آیا با این  پول که خدا برایم  فرستاده ،

می توانم گل هم بخرم؟ اشک از چشمانم

سرازیر شد،بدون آنکه به او نگاه کنم گفتم:

بله عزیزم،می توانی هر چقدر که دوست داری برای

  مادرت گل بخری.چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود

از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.فکر آن

پسر حتی یک لحظه از ذهنم دور نمی شود.ناگهان یاد خبری افتادم که هفته

پیش در روزنامه خوانده بودم:کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد.دختردرجا

کشته شد و حال مادر او هم بسیار وخیم است.فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری

به دست آورم.پرستار بخش خبر ناگواری به من داد:زن جوان دیشب از دنیا رفت.اصلا نمی دانستم

آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه،حس عجیبی داشتم.بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم.در

مجلس ترحیم  کلیسا ،تابوتی گذاشته بودند که رویش:

 یک عروسک،یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد