خدا به شیطان گفت : لیلی را سجده کن . شیطان غرور داشت ، سجده نکرد .
گفت من از آتشم و لیلی گِل است.
خدا گفت
: سجده کن ، زیرا که من چنین می خواهم .
شیطان سجده نکرد . سرکشی کرد و رانده شد و کینه ی لیلی را به دل گرفت .
شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو می کند و تا واپسین روز حیات ، فرصت
خواست . خدا مهلتش داد . اما گفت نمی توانی ، هرگز نمی توانی . لیلی
دردانه ی
من است . قلبش چراغ من است و دستش
در دست من.
گمراهی اش را نمی توانی حتی تا
واپسین روز حیات .
شیطان می داند لیلی همان
است که از فرشته بالاتر می رود و می کوشد بال لیلی را