این مکتب خونه با همه ی مکتب خونه های دنیا فرق داره ! می پرسی چرا ؟ بیا تو خودت می فهمی ...
درباره من
we have to be together! ! !
We will hold hands together
Laugh and smile together
Share our secrets together
And help each other together
We will confess our fears together
Wipe each other’s tears together
Confort each other together
And confide in each other together
We will talk about the darkness together
Write depressing poems together
Slit our wrists together
Scream in pain together
We will embrace sorrow together
Feel each other’s pain together
Plan our deaths together
And endure our suicides together
together we can face our fear
together we can make all the sadness disappear
together we can make no more tear
all the dreams can be true if we are together my dear
together there is nothing to worry about
together we can go anywhere in or out
together we can make lot of beautiful things to be proud
together everything can be found
SO GO AHEAD TO BE AS ONE HAND ..............
ENJOY****
ادامه...
لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .» جان گفت نسیه نمیدهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه میخواهد خرید این خانم با من .» خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟ لوئیز گفت : اینجاست. - « لیستات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !! لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت. خواربارفروش باورش نمیشد. مشتری از سر رضایت خندید. مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند. در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است. کاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته بود : « ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن »
An Alone Girl
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 ساعت 09:02 ق.ظ